✨️Diamond notebook✨️

ساخت وبلاگ
از زبون سونیک:امی گوشه سالن نشسته بود. پاهاش رو بغل کرده بود و سرش روی زانو هاش بود. میتونستم حس کنم میلرزه. دلم نمیخواست بقیه بچه ها بهش خیره بشن یا مسخره اش کنن برای همین سریع دستش رو گرفتن از سالن بیرون بردمش. قبل از اینکه همه متوجه بشن.وقتی دستش رو گرفتم و ناگهانی بیرون بردمش خیلی ترسیده بود. میخواست دوباره جیغ بزنه که انگشتم رو روی دهنش گذاشتم. انگار تازه متوجه شده بود که من آوردمش بیرون. چشماش گرد و شد و برق زد، اما لحظه ای بعد حلقه ای از اشک و بغض داخل چشماش به وجود اومدم. نتونستم طاقت بیارم و اینجوری ببینمش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش و بقلش کردم. چند ثانیه اول تعجب کرده بود ، اما بعد اون هم دستش رو دور گردن انداخت. حس کردم شونه ام خیس شده. داشت گریه میکرد؟ از بغلم جداش کردم و دوتا دستام رو روی شونه اش گذاشتم. اون لحظه صورتش رو دیدم. صورت معصومش رو که از اشک پر شده بود. ناخودآگاه دستم رو به سمت صورتش برمد و اشک هاش رو پاک کردم و گونه اش رو نوزاش کردم. اون هم دستش رو بالا آورد و دستم رو گرفت. نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده که اینقدر ناراحتش کرده....اما فعلا قصد پرسیدن نداشتم. تنها کار الان من آروم کردنش بود. اینبار با دوتا دستام گونه هاش رو نوازش کردم. خواستم برم تا براش آب بیارم اما نذاشت. دستم رو گرفت و نذاشت حرکت کنم. انگار به حضورم نیاز داشت.تحمل گریه اش رو نداشتم. بالاخره گفتم:《امی...خواهش میکنم گریه نکن....چی شده؟》 چشماش رو باز کرد. چشم های سبز عمیقش....چرا تا حالا متوجه شون نبودم؟ آروم گفت:《قول میدی هیچ وقت ترکم نکنی؟》 از سوالش تعجب کرد بودم. خواستم چیزی بگم که نذاشت و گفت:《نه....فقط جوابم رو بده...》 نفسی کشیدم و آروم سر تکون دادم و بعد گف ✨️Diamond notebook✨️...ادامه مطلب
ما را در سایت ✨️Diamond notebook✨️ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozitanew بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:14

از زبون سونیک:نه نه...امکان نداره اون فهمیده باشه...آخه چجوری میخواسته بفهمه؟ ولی اینجوری نمیشه باید مطمئن شم. امی به من نگاه میکنه. فکر کنم فهمیده تو ذهنم چی میگذره. یه دفعه مهربون شدن کریستین باید دلیل دلشته باشه، تا دو دیقه پیش میخواست کلمو بکنه حالا اینقدر باهام خوب شده...امیدوارم نفهمیده باشه.صدای ساندرا از فکر و خیال درم آورد. گفت:《خب نظرتون در مورد ع!و شدنش چیه؟》 همه زل زدن به من. رژ با طعنه گفت:《ما که دیگه تو رو قبول کردیم کریستین هم روش!》 کمی عصبانی شدم و گفتم:《رژ! زشته یعنی چی؟》 سکوت شد. ساندرا آهی گشید و گفت:《بزارین عضو شه، حداقل از من قابل اعتماد تره.》 راستش شک داشتم. حداقل ساندرا فضولی نمیکرد. خیلی متفکرانه گفتم:《هردوی شما میتونستید از قدرتتون استفاده کنید....چجوری؟ از کجا میدونستید باید کار باهاشو بلد باشید؟》 این رو که گفتم هم ساندرا هم کریستین اینور و اونور رو نگاه کردن و خواستن از زیر جواب دادن در برن. گفتم:《کریستین میشه یه دیقه باهام بیای؟》 و بعد کشیدمش یه گوشه و بدون اینکه کسی بشنوه گفتم:《وقتی من و امی حرف میزدیم اونجا بودی درسته؟》 یه دفعه تعجب و کرد و بعد بریده بریده جواب داد:《ن...نه...چطور؟...چیزی...چیزی شده؟》 خیلی جدی زل زدم به چشماش. گفتم:《کریستین....راستشو بگو!》 نتونست دووم بیاره و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. یعنی واقعا فهمیده بود؟ پرسیدم:《کریس....واقعا؟》 سرش رو انداخته بود پایین. شتاب زده گفت:《ببین باور کن نصف تفکراتی که در موردت هست باعث میشه بقیه در موردت بد بگن و باهات بد رفتار کنن! من اگه اونارو نمیفهمیدم شاید حتی باهات میجنگیدم...خب میدونی... به هرحال...به نظرت اگه به بقیه بگی اوضاعت بهتر نمیشه؟ باور کن بهتر میشه ها...》 با لحن جدی و محکم گفتم: ✨️Diamond notebook✨️...ادامه مطلب
ما را در سایت ✨️Diamond notebook✨️ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozitanew بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:14

از زبون تیلز:از وقتی پیام ماریا رو دیدیم خیلی جدی شروع کردیم به تمرین کردن، سونیک رو میدیدم که واقعا داشت زحمت میکشید. میتونم بگم توی این دو روز همش ۱ ساعت خوابیده بود. هر روز با بچه ها مبارزه میکرد و بهشون نکات مختلف رو یاد میداد. شکست دادنش خیلی سخت بود ولی میتونستم حس کنم که این اواخر واقعا خسته شده بود و توان ادامه دادن نداشت. هربار باید با ۸ نفر ادم مبارزه میکرد، مسلما خسته میشد. وقتی دید دیگه نمیتونه ادامه بده جوری که بقیه نفهمن روش رو عوض کرد و ما رو مقابل هم قرار داد تا بجنگیم. کارش خیلی درست بود، هم توی استفاده از قدرتش عالی بود هم توی نظم دادن به گروه. انگار از همون اول برای همین کار به دنیا اومده بود.خیلی دلم میخواست باهاش حرف میزدم ولی این چندوقت خیلی سرمون شلوغ بود. هم من درگیر بودم هم اون. اما بعد از تمرین امروز فرصت مناسبی برای صحبت باهاش بود.کنار یه درخت وایستاده بود و داشت آب میخورد، بقیه بچه ها هم اونور مشغول تمرین بودن. زدم رو شونه اش، سریع برگشت. فکر کنم ترسید. با لبخند گفتم:《چطوری دوست قدیمی؟》 خندید و گفت:《انگار شما بهتری دوست قدیمی.》 همیشه عادت داشت حتی وقتی حالش بده بخنده. خب چرا؟ گفتم:《فکر نمیکنی یکم استراحت لازم داری؟》 جواب داد:《میدونی که الان وقت استراحت نیست.》 گفتم:《باشه، ولی نمیتونی ۲۴ ساعته کار کنی. کم میاری. چیزی هست که ذهنتو درگیر کرده؟》 از حرفم تعجب کرد و با حالت مرموزی گفت:《 نه، چطور؟》 جواب دادم:《آخه تو هر موقع چیزی ذهنتو درگیر میکنه میچسبی به کار که نخوای بهش فکر کنی.》 کمی تعجب کرد ولی بعد با لبخند گفت:《خوب منو میشناسیا!》 منم با لبخند گفتم:《باشه ولی نمیتونی منو بپیچونی.》 گفت:《نگران نباش، حالم خوبه. تو چی؟ همه چی ردیفه؟》 باشه سونیک، من که مید ✨️Diamond notebook✨️...ادامه مطلب
ما را در سایت ✨️Diamond notebook✨️ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozitanew بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:14