از زبون سونیک:امی گوشه سالن نشسته بود. پاهاش رو بغل کرده بود و سرش روی زانو هاش بود. میتونستم حس کنم میلرزه. دلم نمیخواست بقیه بچه ها بهش خیره بشن یا مسخره اش کنن برای همین سریع دستش رو گرفتن از سالن بیرون بردمش. قبل از اینکه همه متوجه بشن.وقتی دستش رو گرفتم و ناگهانی بیرون بردمش خیلی ترسیده بود. میخواست دوباره جیغ بزنه که انگشتم رو روی دهنش گذاشتم. انگار تازه متوجه شده بود که من آوردمش بیرون. چشماش گرد و شد و برق زد، اما لحظه ای بعد حلقه ای از اشک و بغض داخل چشماش به وجود اومدم. نتونستم طاقت بیارم و اینجوری ببینمش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش و بقلش کردم. چند ثانیه اول تعجب کرده بود ، اما بعد اون هم دستش رو دور گردن انداخت. حس کردم شونه ام خیس شده. داشت گریه میکرد؟ از بغلم جداش کردم و دوتا دستام رو روی شونه اش گذاشتم. اون لحظه صورتش رو دیدم. صورت معصومش رو که از اشک پر شده بود. ناخودآگاه دستم رو به سمت صورتش برمد و اشک هاش رو پاک کردم و گونه اش رو نوزاش کردم. اون هم دستش رو بالا آورد و دستم رو گرفت. نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده که اینقدر ناراحتش کرده....اما فعلا قصد پرسیدن نداشتم. تنها کار الان من آروم کردنش بود. اینبار با دوتا دستام گونه هاش رو نوازش کردم. خواستم برم تا براش آب بیارم اما نذاشت. دستم رو گرفت و نذاشت حرکت کنم. انگار به حضورم نیاز داشت.تحمل گریه اش رو نداشتم. بالاخره گفتم:《امی...خواهش میکنم گریه نکن....چی شده؟》 چشماش رو باز کرد. چشم های سبز عمیقش....چرا تا حالا متوجه شون نبودم؟ آروم گفت:《قول میدی هیچ وقت ترکم نکنی؟》 از سوالش تعجب کرد بودم. خواستم چیزی بگم که نذاشت و گفت:《نه....فقط جوابم رو بده...》 نفسی کشیدم و آروم سر تکون دادم و بعد گف ✨️Diamond notebook✨️...
ادامه مطلبما را در سایت ✨️Diamond notebook✨️ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rozitanew بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:14